معنی آب صاف و گوارا

واژه پیشنهادی

حل جدول

آب صاف و گوارا

زلال، خوشگوار


آب گوارا

نوشابه, زلال


آب صاف

زلال

لغت نامه دهخدا

گوارا

گوارا. [گ ِ] (اِخ) آنتونیو دِ گوارا (1480- 1548 م.). راهب و مورخ اسپانیایی که در ترسنو متولد شد. وی مؤلف کتاب «ساعت دیواری شاهزادگان » است.

گوارا. [گ ُ] (نف) (از: گوار + ا، پسوند فاعلی و صفت مشبهه) پهلوی گوهاراک «مناس 275». (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). نقیض گلوگیر است و هر چیز را گویندکه ذائقه را خوش آید و به حلق به آسانی رود و زود هضم شود. (برهان). هر چیز که خوش مزه باشد و به طبیعت خوش آید و زودهضم بود. (غیاث). چیزی که ذائقه را خوش آید و طبع بدان میل کند و زود هضم شود، و آن را خوشگوار گویند. (انجمن آرا). هر چیز خوش ذائقه و زودهضم... (آنندراج). گواران. گوارنده. سازگار. سائغ. هنی ٔ. مهنا. مری ٔ. سریعالهضم. که زود تحلیل رود: و آبهاء فراوان و رودهاء روان گوارا و جامع و بیمارستان نیکو ساخته اند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 139).
بجست ذره ای زین و چکید قطره ای زآن
شد این فروزان آتش شد آن گوارا آب.
مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 29).
الا ای دولتی طالع که قدر وقت میدانی
گوارا بادت این عشرت که داری روزگاری خوش.
حافظ.
زخم از مرهم گواراتر بود بر عارفان
رخنه در زندان بود از نعش این محبوس را.
صائب (از آنندراج).
حال کلیم و عیش گوارای او مپرس
گر آب خورد در گلوش استخوان گرفت.
کلیم (از آنندراج).
- گوارا افتادن صحبت، کنایه از موافق آمدن صحبت. (آنندراج):
به مذاق تو گوارانفتد صحبت واله
برود از خود اگر داردت از خویش معذب.
درویش واله هروی (از آنندراج).
- دیرگوارا، بطی ءالهضم. (ناظم الاطباء).
- زودگوارا، سریعالهضم و زودهضم. (ناظم الاطباء).
- گوارا باد گفتن، تهنیت گفتن.
- گوارا شدن، سریعالهضم و مطبوع شدن. انهضام. (منتهی الارب). خوش آیند شدن و مطبوع گشتن. (ناظم الاطباء). مراءه. هنا [هََ / هَِ]. (منتهی الارب).
- گوارا شمردن، گوارا پنداشتن. خوش گوار یافتن. استمراء.
- گوارا کردن، قبول کردن و پسند کردن. (ناظم الاطباء). گوارنده کردن:
با کمال ناگواریها گوارا کرده است
محنت امروز را اندیشه ٔ فردای من.
صائب.
- گوارا گردیدن، گوارا شدن.
- گوارای وجود، دعایی است که خورنده ای را گویند، چون کسی را به خوردن خواند، و این جواب غالباً نفی است. نوش جان. (یادداشت مؤلف).
- امثال:
می بایدش هزارقدح خون به سر کشد
تا در مذاق خلق گوارا شود کسی.
صائب (از امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1767).
|| تحمل کننده و صبرکننده. راضی و مطیع. (ناظم الاطباء). و رجوع به گواران شود.

گوارا. [گ ِ] (اِخ) لوییس وله دِ گورا (1570- 1644 م.). درام و رمان نویس اسپانیایی که در اسی ژا (آندلوزی) متولد شد. لزاژ (یکی از نویسندگان فرانسه در قرن هفدهم و هژدهم) کتاب «شیطانهای لنگ » خود را از «دیابلو کوخوئه لو» او اقتباس کرده است (1707).


صاف

صاف. (از ع، ص) مخفف صافی. (غیاث اللغات). مخفف صاف (صافی)، نعت فاعلی از صفو. روشن. خالص. بی دُرد. ناصع:
ز خون دشمن او شد به بحر مغرب جوش
فکند تیر یمانیش رخش بر عمان
به بحر عمان زان جوش صاف شد لؤلؤ
به بحر مغرب زان جوش سرخ شد مرجان.
عنصری.
در حالی که روشن گردانیده بود خدای تعالی بصیرتهای ایشان را و صاف ساخته بود خاطرهای آن جماعت را... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312).
چون ندانی که چه چیز است همی بوی بهشت
نشناسی ز می صاف همی تیره خلاب.
ناصرخسرو.
گشت آب پر از نم و کدر صاف
گر گشت هوای صاف پرنم.
ناصرخسرو.
نیکوئی کن رسم بدعهدی رها کن کز جفا
دُرد با عاشق دهند و صاف با دشمن کشند.
خاقانی.
می که دهی صاف ده چو آتش موسی
زو دم خاقانی آب خضر بزاده.
خاقانی.
برمشوران تا شود این آب صاف
و اندر او بین ماه و اختر در طواف.
مولوی.
بیا که وقت شناسان دو کون نفروشند
به یک پیاله می صاف و صحبت صنمی.
حافظ.
کنون که بر کف گل جام باده ٔ صاف است
به صدهزار زبان بلبلش در اوصاف است.
حافظ.
آن حریفی که شب و روز می صاف کشد
بود آیا که کند یاد ز دُردآشامی.
حافظ.
که ای صوفی شراب آنگه شود صاف
که در شیشه بماند اربعینی.
حافظ.
من دوستدار روی خوش و موی دلکشم
مدهوش چشم مست و می صاف بیغشم.
حافظ.
پیر مغان ز توبه ٔ ما گر ملول شد
گو باده صاف کن که به عذر ایستاده ایم.
حافظ.
مجوی عیش خوش از دور باژگون سپهر
که صاف این سرخم جمله دردی آمیز است.
حافظ.
ای مه برج منزلت چشم و چراغ عالمی
باده ٔ صاف دایمت در قدح و پیاله باد.
حافظ.
|| شراب صافی. باده ٔ بی دُرد:
ای که منعم کنی از عشق و ملامت گوئی
تو نبودی که من این صاف محبت خوردم.
سعدی.
|| مسطح. هموار. || آسمان صاف، بی ابر و باز.
- سینه را صاف کردن،روشن کردن سینه را تا آواز نیکو برآید یا تنفس آسان شود.

صاف. [فِن ْ] (ع ص) (از «ص ف و») یوم صاف، روز سرد صاف بی ابر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). صَفْوان.

صاف. (ع ص) (از «ص ی ف ») صائف. یوم صاف، روز گرم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و آن مخفف صائف است. (از اقرب الموارد).

صاف. [صاف ف] (ع ص) نعت فاعلی از صف ّ. صف کشنده. رجوع به صافات شود.

صاف. (ع ص) (از «ص وف ») کبش صاف، قچقار بسیارپشم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). اَصْوَف. صائف. صَوِف. صوفانی.

فرهنگ فارسی آزاد

صاف

صاف، صف بسته-صف کشیده،

ترکی به فارسی

صاف

صاف 2- خالص؛ 3-ساده لوح 4- ردیف

معادل ابجد

آب صاف و گوارا

408

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری